حدیث جونیحدیث جونی، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

حدیث عشق زیبای زندگی

پشیمونی مامان

سلام عزیزم خوبی مامانی ، من خیلی ناراحتم .آخه دیشب تو خیلی بد خوابیدی و خیلی اذیت کردی مامانیم چون خسته بودم و فرداش باید بیام سر کار از خستگی وقتی نمیخوابیدی سر تو دادو بیداد کردم .ولی خیلی پشیمونم آخه تو که تقصیری نداری .من اشتباه کردم .ولی مامانی از روز تولد تو یه قولی به خودم دادم و دارم تمام سعیمو برای شیرینتر شدن زندگیمون میکنم ولی ازدیشب یه قول دیگه هم به خودم دادم اونم اینه که دیگه هیچ وقت سرت داد نزم و دعوات نکنم.باز هم مامانو ببخش گل من هنر مادر بودن صبر زیاد داشتنه نه اینکه تا بچه اذیت کرد ما هم بخوایم عصبانی بشیم واقعاً پشیمون و ناراحتم امیدوارم بتونم جبران کن عزیز مامان ...
25 آبان 1393

واکسن یکسالگی گل من

سلام زیبای من درست یکسال پیش همچین روزی با اومدنت سرمای پائیزو برای منو بابات تبدیل به گرمترین روز سال کردی .تولدت مبارک گل من                                                                        امروز با بابات رفتیم تا هم پایش رشدتو انجام بدیم ،هم واکسن یکسالگیتو بزنی .الحمدالله همه ...
20 آبان 1393

مسافرت شمال و تولد یک سالگی دختر گلم

سلام حدیث قشنگم بزار از اولش برات بگم روز سه شنبه یعنی فردای عید غدیر 93/07/22 رفتیم شمال این سری بابات گفت از جاده هراز بریم تنوع بشه ،منم با وجودی که راهمون خیلی دور میشه قبول کردم تا هم یه تنوعی بشه هم اینکه یادی از دوران دانشجوییم بشه . تا کارامون و کردیم و حرکت کردیم ساعت 10 صبح شد.تو جاده افتادیم اولاش خوب بودی ولی بعدش چون تو ماشین نمی تونستی شیطونی کنی شروع کردی به بی قراری و اذیت کردن نمیدونم چرا خوابت نمیبرد.پدر منو در آوردی اومدم عقب نشستم باهات بازی کردم ولی فایده ای نداشت. بگذریم رسیدیم شمال  فرداش رفتیم دو هزار ماهی کباب خوردیم فیلمت هست چقدر خشکل غذا میخوردی . پنج شنبه هم رفتیم رامسر بابا جوجه کباب درست کنه تو هم خیل...
4 آبان 1393
1